آنقدر دوستت دارم که واژه را یارای اظهار نه. تو زمزمهٔ هلنک تردید را از دلم زدودی و آوای عشق را برای گوشهایم که سالها بود به خواب رفته بودند سرودی... میگفتی عشق یعنی دلدادگی و من با نگاهی در چشمانت با ذره ذره وجودم معنای این جمله را میفهمیدم و فریاد میزدم عشق یعنی دلدادگی.
آری ما با هم فریاد زدیم عشق یعنی دلدادگی و به دنبال قلبهایی گشتیم که مشتاق شنیدن باشند. گشتیم. از کوچها و خیابانها و کوهها و جنگلها گذشتیم و آوای آشنا نیافتم.
سالها گذشت و ما همچنان می گشتیمو می گشتیمو می گشتیم. غافل از آنکه مردمان این سرزمین در خوابند. سالهاست که هیچ چکاوکی به شاخهٔ زندگی آنان آهنگ عشق نسروده...
آنها هوس را جایگزین عشق کرده اند... فریاد میزنند عشق یعنی دلدادگی اما من و تو خوب میدانیم عشق آنها زمینی ست، گویا نمیدانستند ما به دنبال آسمنیان هستیم.